به وبلاگ عباس معروفی خوش آمدید
انگار صبح شده بود. نگاه برهی سفید هنوز برق میزد. یحیا لحظهای دراز خیرهاش شد: «خشک ولی نشده هنوز، پس یعنی زنده است؟» دست دراز کرد بره را بگیرد بغل کند کمی گرم شود، دستش بر قالب یخ ماند. سنگ شده بود. کِی قصهی دل و سنگ مرمر را برای من گفته بودی که حالا زیر این کوه یخ هی میریزد توی سرم؟ مادر! مادری دخترش را برده بود تماشای یک باغ معلق، گفت برویم ببینیم چرا اینجا اینقدر قشنگ است! رفتند توی باغ داشتند گردش میکردند که ناگهان چاهی دهن باز کرد و بعد دیواری بین او و دختر حایل شد. دختر پشت دیوار سنگ مرمر ماند که ماند. روزها کارش این بود که هی برود برود بلکه راهی پیدا کند، شبها خسته پشت دیوار مینشست گریه میکرد با سنگ حرف میزد. یک شب صدایی از نهادش برآمد: «ای سنگ مرمر! من اینهمه از دلتنگی گریه میکنم یا باید دل من بترکد یا دل تو.» سنگ مرمر طاقتش تمام شد ترکید، رگههاش از هم پاشید. حالا من اینجا ای کوه یخ! اینهمه وقت اینهمه خواب دیدهام اینهمه زار زدهام، یا باید دل من بترکد، یا دل تو. از سنگ سختتری؟ نوری رقصان پشت پلکهاش بازی میکرد. لبخند یحیا ترک خورد و خون راه کشید روی چانهاش…
– از رمان “نام تمام مردگان یحیاست”